مجموعه حاضر خاطراتی طنز از حضور نوجوانان  در جبهه های هشت سال دفاع مقدس می باشد .که به گفته نویسنده این مجموعه اکثرا از آن ها در بخش های سنگر سازی  استفاده میکردند که لقب سنگر سازان بی سنگر را به خود اختصاص داده بودند .  نویسنده وراوی این مجموعه که درقالب فلش کارت وتوسط موسسه سیره شهدا تهیه شده حجت الاسلام صالحی حاجی آبادی می باشند.

درادامه مطلب، بخشی از این خاطرات را منتشر می نماییم:

دو برادر رزمنده

- احمد احمد کاظم! بگوشم، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟

اینارو اناری راننده مایلر گفت، بی سیم چی گفت: ((آره کارش داری؟!)) اناری گفت: (( آره اگه میشه به گوشش کن.))بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت: ((بله؟ کیه؟ بفرما!)) اناری مودبانه گفت: ((مهدی جان. شیخ اکبر! یعنی…)) شیخ مهدی پرید تو حرفش و گفت: (( هان! فهمیدم! پرید یا چهارچرخش هوا شد؟)) و بعد زد زیر خنده، اناری گفت: (( نه، مجروح شده!))

- حالا کجاست؟

- نزدیک خودتون

- نزدیک خودمون دیگه چیه؟ درست حرف بزم ببینم کجاست!))

شیخ مهدی خودش رو رسوند به بورژانس. رفت بالا سر برادرش. شیخ اکبر که سرتاپاش باند پیچی بود نگاش کرد خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدن طرفشون. شیخمهدی خنده کنان و بلند گفت: ((خاک بر سر صدام کنن!)) زد رو دستش و ادامه داد: ((ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلی خوشحال بودم که به جای تو فرمانده مقر میشم و واسه خودم کسی میشم! گفتمموتورتم به من ارث میرسه. همه آرزوهامو به باد دادی! تو هم نشدی برادر !))

بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.

القم القم بپر بالا

شلمچه بودیم!

آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بو دند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: (( الایرانی! الایرانی!)) و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: ((القم! القم، بپر بالا.)) صالح گفت: ((ایرانیند! بازی درآوردند!)) عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (( الخفه شو! الید بالا!)) نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: ((نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند.)) خلیلیان گفت: ((صداشون ایرانیه.))

یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: ((رُوح! رُوح!)) دیگری گفت: ((اقتلوا کلهم جمیعا.)) خلیلیان گفت: (( بچه ها میخوان شهیدمون کنن.)) و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا.

همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: (( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!)) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکس از عراقیا کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: (( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.)) حاجی گفت: ((اونجا چیکار میکنین؟)) گفت: ((چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.)) زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن!

بچه بیا پایین!

دژبانی جلوی تویوتا را گرفت و داخلش رو نیگاه کرد. نگاهی به راننده ی تویوتا کرد، یه نیگاهی به هم به شیخ اکبر که کنار راننده نشسته بود و گفت: ((این بچه رو کجا می بری؟)) تا رانندهخواست چیزی بگه شیخ اکبر رو کشید بیرون و گفت: ((بچه بردن ممنوع!)) راننده گفت: ((بابا ابن فرمانده ست.))

-بله؟چی گفتی؟….کارتت؟

شیخ اکبر کارتشو نشون داد.

-جرمت بیشتر شد…برای بچه کارت جعل کردی برای بچه؟

چند قنداق تفنگ زد به شونه شیخ اکبر و هلشداد داخل کیوسک. راننده و نگهبان با هم بگو مگو می کردند که فرمانده نگهبان رسید و پرسید: ((چی شده؟)) ماجرا رو که براش گفتند رفتو در کیوسک رو باز کرد. شیخ اکبر رو که دید داد زد: ((این که شیخ اکبر خودمونه! فرمانده گردان بلدوزری ها!)) بعد مثل فیل و فنجون رفتن توبغل هم! نگهبان هاج و واج نیگاشون می کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ روی سرش سبز بشه… .

آموزش نارنجک

شلمچه بودیم!
شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده. گفت: ((بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید. من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم. اول دستتون رو میذارین انجا.)) بعد شیخ مهدی ضمن رو کشید و گفت: ((حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.)) داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد که فرمانده از دور داد زد: ((آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟)) شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد. نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز. بچهها صاف ایستاده بودن و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند که حاجی داد زد: ((بخواب رو زمین برادر.بخواب!)) انگار همه رو برق بگیره. هیچ کس از جاش تکون نخورد. چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد. شیخ مهدی رو کرد به بچهها و گفت: ((هان! یاد گرفتین؟دیدید چه راحت بود؟!)) فرمانده خواست داد بزنه سرش که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز میومد که میگفت: ((الله اکبر! الموت لصدام!)) بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟ دیدن یه عراقی یا زخمی شده به خودش میپیچه. شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: (( حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست! ببینید چیکارکردم!))
آمبولانس شیخ مهدی

شیخ اکبر فرمانده مقر بود و شیخ مهدی راننده مایلِر و شوخ و خوشمزه. نزدیک اذان ظهر بود که شیخ مهدی گفت: ((آهای شیخ اکبر من میخوام یه دوری با این آمبولانس بزنم.)) شیخ اکبر گفت: ((تو بیخود کردی! اگه سوار آمبولانس شدی از مقر اخراجت می کنم.)) و رفت داخل سنگر. هنوز وارد سنگر فرماندهی نشده بود که شیخ مهدی پرید تو آمبولانس. اکبر کاراته هم نشست کنارش. آمبولانسو روشن کرد، پشت سرشو نیگاه کرد، پدال گازو فشار داد و زد دنده جلو. تا اومد به خودش بیاد آمبولانس رفت سرِ خاکریز. شکمِ آمبولانس نشست سر خاکریز و مثل الّاکلنگ این طرف و اون طرف میشد!

با صدای خنده ی بچه ها شیخ اکبر از سنگر دوید بیرون. دودستی زد تو سرش و گفت: ((شیخ مهدی برای همیشه برو اصلا از جبهه برو!)) شیخ مهدی هم سرش رو از پنجره آمبولانس بیرون کرد و گفت: ((حالا که رفتم تو هوا!))

آمبولانس لودری
گلوله صاف اومد رو آمبولانس و تیکه تیکه اش کرد. اسماعیل گفت:(( حالا با نادعلی چیکار کنیم؟)) حاجی گفت: ((لودر رو بیارید جلو.)) بعد دست و پای نادعلی رو گرفتند و گذاشتنش توی بیل لودر. حاجی گفت: ((تند ببریدش اورژانس، اما با احتیاط! مواظب باشید اذیت نشه!)) اسماعیل پرید بالا و پیرمرادی هم ایستاد کنارش. لودر رو بستن به گاز و رفتند تا رسیدنددر اورژانس. پیر مرادی پرید پایین و رفت تا امدادگرا رو خبر کنه. اسماعیل بازیش گرفت و بیل لودر رو کمی آورد بالا. پیرمرادی و امدادگرا با برانکارد دویدند بیرون. گلوله خمپاره ای خورد نزدیک لودر. اسماعیل حواسش رفت طرف گلوله. پیرمرادی داد زد و دسشتش رو تکون داد. اسماعیل نیگاش کرد و بیل رو برد بالاتر. پیرمرادی دوباره جیغ زدو دستش رو به ططرف پایین تکون داد. گلوله ای دیگه به زمین خورد. اسماعیل حسابی قاتی کرده بود. فکر میکرد میگه بیلو خالی کن. دسته رو فشار داد. سر بیل وارونه شد. امدادگر جیغ زد. اسماعل یادش اومد به نادعلی که دیگه کار از کار گذشته بود و نادعلی زخمی و خونی مثل گونی ولو شد رو زمینو فریادش به آسمون رفت! اسماعیل ترسید و خواستبپره پایین که پاش گیر کرد به دسته ای و از بالای لودر پرت شد رو زمین! دم اورژانس شده بود خنده بازار. حالا نخند و کی بخند.

صدای خروس سگ الاغ

شلمچه بودیم!

شیخ اکبر گفت: (( امشب نمیشه کار کرد. می ترسم بچه ها شهید بشن.)) تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر میکردیم که صالح کفت: ((یه فکری!)) همه سرهامون رو بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یک متر از بلدوزر ها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمیشد. انگار بیابون ارواح بود. فاصلمون با عراقیا خیلی کم بود اما هیچ سروصدایی نمیومد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرماندمون بود گفت: ((یک… دو… سه… .)) هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله به پا کرد. هر کسی صدایی از خودش در میاورد. صدای خروس، سگ، بز، الاغ و…

چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقیا به کارافتاد. جیغ و دادمون که تموم شد پوتینارو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا. ما می دویدیم و عراقیا آتش می ریختند. تا کنار بلدوزرا یه نفس دویدیم. عراقیا اونشب انگار بلدوزرا رو نمیدیدن. تا صبح گلوله هاشون رو تو باتلاق حروم کردن و ما به کِیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.