سالروز ولادت شیخ مرتضی انصاری (شیخ اعظم) رحمه الله علیه، آن فقیه و شیعه ی به حقّ مولایمان امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام مبارک باد.

به همین مناسبت، با مرور مقداری از زندگی عارفانه ی ایشان و در عین حال، مراعات حال بیت المال مسلمین در احوالات ایشان، یادش را گرامی می داریم؛ امیدوارم که بتوانیم از الگوهای رفتاری این شیخ عظیم الشّأن، در زندگی شخصی و اجتماعی خودمان بهره بریم.

چه هنری؟

استاد شهید مرتضی مطهری درباره دقت شیخ انصاری در مصرف بیت المال می نویسد: «شیخ انصاری آن مردی که مرجع کل فی الکل شیعه می شود، آن روزی که می میرد، با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی وارد نجف شده است، فرقی نکرده است. وقتی که خانه او را نگاه می کنند، می بینند، مثل فقیرترین مردم زندگی می کند. یک نفر به ایشان می گوید: آقا! خیلی هنر می کنید که این همه وجوهات به دست شما می رسد، هیچ تصرفی در آنها نمی کنید.

می فرماید: چه هنری کرده ام؟ عرض می کند: چه هنری از این بالاتر؟!

می فرماید: «حداکثر کار من، کار خرکچی های کاشان است که تا اصفهان می روند و برمی گردند، خرکچی های کاشان را که پول به آنها می دهند که بروند از اصفهان کالا بخرند و کاشان بیاورند، آیا دیده اید که به مال مردم، خیانت کنند؟ آنها امین هستند و حق ندارند.


شیخ و شاهزاده

آن روز دختر ناصرالدین شاه، برای دیدار شیخ انصاری، وارد منزل وی در نجف اشرف شد، کمی سرگین که به جای ذغال در منقل مشتعل بود، سفره حصیری آویزان به دیوار و پیه سوز سفالی که اتاق را نیمه روشن کرده بود، توجهش را جلب کرد، شاهزاده وقتی وضع اتاق را دید، نتوانست احساس خویش را پنهان کند، از این رو گفت: اگر مجتهد این است، پس حاج ملاعلی کنی چه می گوید؟ هنوز سخنش تمام نشده بود که شیخ انصاری از جا برخاست و با ناراحتی فرمود: «چه گفتی؟ این کلام کفرآمیز چه بود؟ بدان که خود را جهنمی کردی، برخیز و از نزد من دور شو، حتی یک لحظه هم در اینجا نمان، زیرا می ترسم عقوبت تو، مرا هم بگیرد...»

شاهزاده از تهدیدات شیخ به گریه افتاد و گفت: آقا توبه کردم، نفهمیدم، مرا عفو کنید، شیخ خطایش را بخشید و فرمود: «تو کجا و اظهارنظر درباره ملاعلی کنی کجا؟! او حق دارد و باید آن طور زندگی کند، زیرا در مقابل پدر تو باید به همان گونه زندگی کرد، ولی من در میان طلاب و مستمندان هستم؛ باید وضعم و امور زندگیم همانند همین انسان ها باشد.»

جهیزیه دختر شیخ

سبط الشیخ نوه دختری شیخ انصاری نقل می کند: مرحوم شیخ دخترش را شوهر داده بود و طبق معمول بین عقد و عروسی فاصله ای می افتد، خانواده ایشان به خدمت شیخ رسیده عرض کردند: آقا امشب شب عروسی دختر شماست دستوری دهید همراه دختر چه بفرستیم؟ شیخ فرمود: یک سبد خرما! خانم برآشفت و گفت: شب عروسی است و مردم همراه دخترانشان چیزهای گرانبها می فرستند، من چگونه دخترم را با دست خالی بفرستم؟!

شیخ درب گنجه ای (کمدی) را که کنارش بود، به روی خانم گشود، خانم شیخ دید از پایین تا بالای گنجه کیسه های پول روی هم چیده شده است، شیخ فرمود: آن مقدار که من می توانم در حضور پیامبر خدا جواب بدهم، همین سبد خرماست، شما هم هر چه می توانید جواب بدهید بردارید.» خانم عرض کرد: شما که شیخ انصاری هستید و نمی توانید جواب دهید، من چگونه می توانم جواب دهم؟!

فروش فرش

زمانی حدود بیست هزار تومان نزد شیخ آوردند، شیخ مشغول تقسیم آن شد، شخصی آمد و درخواست چهار تومان طلب خود را از شیخ کرد و گفت فلان وقت گندم برایتان آورده ام و مبلغ آن را نداده اید، شیخ فرمود: چند روز مهلت بده، آن مرد قبول کرد و رفت، یکی از علما پرسید: استاد، این مقدار اموال در دست شماست، چرا طلب مرد کسب را ندادید؟ شیخ پاسخ داد: اینها مال فقراست، ربطی به من ندارد، از مال خود چیزی ندارم که بدهم، قصد دارم این فرش را بفروشم و ادای دین خود کنم به این لحاظ مهلت خواستم.

نان و تره

دختر شیخ می گفت: در روزگار کودکی که به مکتب می رفتم، رسم بود بعضی از روزها ناهار دانش آموزان را به مکتب می آوردند و دست جمعی با خانم معلم غذا می خوردیم.

روزی به مادر گفتم: از منزل... (نام چند نفر از علما) سینی های غذا که در آن چند نوع از طعام یافت می شود، به مکتب می آورند، ولی شما همیشه برایم نان و قدری تره می فرستید، طوری که من شرمنده می شوم.

شیخ تا کلام مرا فهمید، با حالت تغیر فرمودند: دفعه بعد نان تنها برای او بفرستید تا نان و تره به دهنش خوش آید!

دارایی شیخ هنگام وفات، معادل با هفده تومان پول ایرانی بود که همان مقدار هم بدهکار بود، حتی بازماندگانش توان تهیه لوازم معمولی اقامه عزا را نداشتند.

اعتراض مادر شیخ

روزی مادر شیخ زبان به اعتراض گشود و گفت: با این همه وجوهاتی که شیعیان از اطراف نزد شما می آورند، چرا برادرت منصور را کمتر رعایت می کنی و به او مخارج مکفی نمی دهی؟

شیخ بی درنگ کلید اطاقی را که وجوه شرعیه در آنجا بود، درآورد و گفت: هر قدر صلاح می دانی به فرزندت بده، ولی در روز واپسین هم با خودت باشد، مادر از این کار امتناع ورزید و گفت: هیچ گاه برای رفاه چند روزه فرزندم، خود را در قیامت گرفتار نخواهم کرد.

چادرشب

همسر شیخ انصاری خواهش کرد تا چادر شبی برای پوشاندن رختخواب های منزل خریداری کند. شیخ به این کار تن نداد، همسرش که از مشخص بودن رختخواب ها در گوشه اطاق، در برابر دوستان، ناراحت بود پس از مایوس شدن از جلب موافقت شیخ در خرید گوشت صرفه جویی کرد. او به جای سه سیر، تا مدتی دو سیر و نیم گوشت خرید کرد و از راه ذخیره پول نیم سیر گوشت، چادر شبی خرید.

شیخ وقتی چادر شب را در منزل دید و به نحوه خرید آن پی برد، با ناراحتی گفت: «ای وای که تا به حال مقداری از وجوه بیت المال بی جهت مصرف شد، خیال می کردم، سه سیر گوشت حداقلی است که ما می توانیم با آن زندگی کنیم»، آن گاه دستور داد تا چادر شب را پس بدهند، از آن پس به جای سه سیر گوشت، دو سیر و نیم خریداری کنند.

وجوه شرعی در نظر شیخ

در دوران مرجعیت شیخ انصاری هنگامی که سیل حقوق شرعی از اطراف جهان تشیع به سوی او سرازیر بود، خانواده اش در وضع سختی به سر می بردند، آنان از نظر اقتصادی در تنگنا بودند، زیرا شیخ برای هزینه منزل، مبلغ بسیار ناچیزی اختصاص داده بود.

خانواده شیخ پیش یکی از علما که نزد شیخ از احترام و منزلتی برخوردار بود، از کمی مقرری خود شکایت کردند و از او خواستند تا دراین باره، با شیخ گفت وگو کند، شاید اندکی بر مقرری افزوده شود.

آن عالم بزرگوار خدمت شیخ آمد و خواسته خانواده را بازگفت، شیخ که به سخنان وی، کاملاً گوش می داد، هیچ پاسخی نداد. روز بعد، وقتی شیخ انصاری به منزل آمد، به همسرش فرمود: وقتی لباس های مرا می شویید، پساب آنها را نگه دار و دور مریز، همسر شیخ نیز چنین کرد.

استاد اعظم فرمود: آب را بیاور، وقتی حاضر شد رو به همسر کرد و فرمود: بنوش!

بنوشم؟! این چه دستوری است؟ هیچ عاقل چنین کاری نمی کند!

این مال هایی که نزد من است، در نظرم مانند همین آب چرکین است، همان گونه که تو نمی توانی از این آب بنوشی؛ من هم حق ندارم و برایم جایز نیست، بیش از آنچه اکنون می دهم، به شما بپردازم، زیرا این اموال، حقوق فقراست، در مقابل آن شما و سایر مستمندان در نظرم برابرند.

دام های شیطان

یکی از شاگردان شیخ انصاری(ره) می گوید: «زمانی که در نجف اشرف و نزد شیخ انصاری به تحصیل مشغول بودم، شبی شیطان را در خواب دیدم که طناب های متعددی در دست داشت، پرسیدم: این بندها برای چیست؟ پاسخ داد: اینها را به گردن مردم می اندازم و آنها را به سمت خویش می کشم و به دام می اندازم، روز گذشته یکی از طناب های محکم را به گردن شیخ مرتضی انصاری انداختم و او را از اتاقش تا وسط کوچه کشیدم، ولی افسوس که علی رغم زحمات زیادم، شیخ از قید رها شد و برگشت.

وقتی از خواب بیدار شدم، در تعبیر آن به فکر فرو رفتم. پیش خود گفتم: خوب است از خود شیخ بپرسم؛ از این رو، به حضور ایشان شرفیاب شده، خواب خود را برایش بازگفتم.

شیخ فرمود: شیطان راست گفته است؛ زیرا آن ملعون می خواست مرا فریب دهد که به لطف خدا از دامش گریختم.

دیروز، من پول نداشتم، اتفاقاً چیزی در منزل لازم داشتیم، با خود گفتم: یک ریال از مال امام زمان(عج) نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسیده است، به عنوان قرض برمی دارم و روزهای بعد ادا خواهم کرد.

یک ریال برداشته از منزل خارج شدم، همین که خواستم پول را خرج کنم، با خود گفتم: از کجا که من بتوانم این قرض را ادا کنم؟ و در همین اندیشه و تردید بودم که تصمیم خود را گرفتم، چیزی نخریدم و به خانه برگشتم، پول را سرجای خود گذاشتم.