به نام خدای زیبائی ها

داستان از اونجا شروع شد که چهار شمع در اتاقی به آرامی می سوختند و با هم گفتگو میکردند

http://upload7.ir/images/40420265497880779482.jpg

اولین شمع گفت: من (دوستی) هستم!

اما هیچکس نمی تواند مرا روشن نگاه دارد؛ و من ناگزیر خاموش خواهم شد

شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد تا خاموش گشت

http://upload7.ir/images/78683587264434606137.jpg

شمع دوم گفت: من (ایمان) هستم

ولی برای بعضی ها سست و ناپایدار هستم

در همین زمان، نسیمی وزید و آرام او را خاموش کرد

http://upload7.ir/images/19525000661355771398.jpg

شمع سوم آهی کشید و با اندوه، شروع به صحبت کرد:

من (عشق) هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم

مردم مرا کنار گذاشته و اهمیّتم را درک نمی کنند

آنها حتی فراموش میکنند که به نزدیکان خود عشق بورزند...

و بی درنگ از سوختن باز ایستاد

http://upload7.ir/images/74082929796324915531.jpg

در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد

چشمش به شمع های خاموش افتاد و گفت:

شما چرا نمی سوزید؟ مگر قرار نبود تا آخر روشن بمانید؟!!

ناگهان به گریه افتاد

http://upload7.ir/images/70563468094940309017.jpg

با گریه ی کودک، شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:

نگرن نباش! تا زمانی که شعله ی من خاموش نگردد، شمع های دیگر را روشن خواهم کرد

من(امید) هستم

http://upload7.ir/images/69137171329625945115.jpg

کودک با چشم هایی که از شادی می درخشید، شمع امید را در دست گرفت

... دوستی، ایمان و عشق را با امید شعله ور کرد

http://upload7.ir/images/98867647282298323480.jpg

 شمع امید زندگی شما هرگز خاموش نگردد

تا همیشه آکنده از " دوستی و ایمان و عشق " باشید

http://upload7.ir/images/50317947320073715788.jpg