به نام خدای زیبائی ها
داستان از اونجا شروع شد که چهار شمع در اتاقی به آرامی می سوختند و با هم گفتگو میکردند
اولین شمع گفت: من (دوستی) هستم!
اما هیچکس نمی تواند مرا روشن نگاه دارد؛ و من ناگزیر خاموش خواهم شد
شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد تا خاموش گشت
شمع دوم گفت: من (ایمان) هستم
ولی برای بعضی ها سست و ناپایدار هستم
در همین زمان، نسیمی وزید و آرام او را خاموش کرد
شمع سوم آهی کشید و با اندوه، شروع به صحبت کرد:
من (عشق) هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم
مردم مرا کنار گذاشته و اهمیّتم را درک نمی کنند
آنها حتی فراموش میکنند که به نزدیکان خود عشق بورزند...
و بی درنگ از سوختن باز ایستاد
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد
چشمش به شمع های خاموش افتاد و گفت:
شما چرا نمی سوزید؟ مگر قرار نبود تا آخر روشن بمانید؟!!
ناگهان به گریه افتاد
با گریه ی کودک، شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:
نگرن نباش! تا زمانی که شعله ی من خاموش نگردد، شمع های دیگر را روشن خواهم کرد
من(امید) هستم
کودک با چشم هایی که از شادی می درخشید، شمع امید را در دست گرفت
... دوستی، ایمان و عشق را با امید شعله ور کرد
شمع امید زندگی شما هرگز خاموش نگردد
تا همیشه آکنده از " دوستی و ایمان و عشق " باشید