چرا شهر این چنین ترسیده است ؟
خانه ها و دیوارهایش از ترس مى لرزند...
کجاست شکوه از دست رفته کوفه ؟... کجاست هیبت دیرین کوفه ؟... آیا به فراموشى سپرده است که روزى پایتخت بوده است ؟!
مرد غریبى که شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است ... هم اکنون در کوچه هاى شهر، هراسان مى گردد... هیچ کس نیست که او را راهنمایى کند... آیا او در مسؤ ولیتى که بر دوش دارد شکست خورده است ؟
او سفیر حسین به کوفه یعنى پایتخت عظمت فراموش شده است . کجایند آنانکه با وى براى انقلاب ، دست بیعت داده بودند؟... کجایند آن همه شمشیرها و سپرها و آن همه کلماتى که شبیه به برق آسمان و صداى رعد بودند؟!
چه شد که آن ارتش بیست هزار نفرى ، اکنون مانند موش هایى شده که از ترس به سوراخ خزیده و در دل زمین پنهان گشته اند؟!
مى اندیشد که فریاد بزند: «یا مَنْصُورُ اَمِتْ».