سفارش تبلیغ
صبا ویژن


منوی اصلی
همسنگران جنگ نرم
مراجع عظام تقلید
آمار وبلاگ
  • همراهان امروز :45
  • همراهان دیروز : 17
  • کل همراهان : 174039
  • تعداد کل یاد داشت ها : 128
  • آخرین بازدید : 103/9/2    ساعت : 7:13 ص
غدیر در راه است

سلام

عید سعید قربان و آغاز دهه ی غدیر (ولایت) رابر همه شیعیان جهان تبریک و تهنیت میگویم.

برای استقبال از عیدالله الاکبر آماده ایم

شما هم کاری کرده اید؟






      

چرا شهر این چنین ترسیده است ؟

خانه ها و دیوارهایش از ترس ‍ مى لرزند...

کجاست شکوه از دست رفته کوفه ؟... کجاست هیبت دیرین کوفه ؟... آیا به فراموشى سپرده است که روزى پایتخت بوده است ؟!

مرد غریبى که شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است ... هم اکنون در کوچه هاى شهر، هراسان مى گردد... هیچ کس ‍ نیست که او را راهنمایى کند... آیا او در مسؤ ولیتى که بر دوش دارد شکست خورده است ؟

او سفیر حسین به کوفه یعنى پایتخت عظمت فراموش شده است . کجایند آنانکه با وى براى انقلاب ، دست بیعت داده بودند؟... کجایند آن همه شمشیرها و سپرها و آن همه کلماتى که شبیه به برق آسمان و صداى رعد بودند؟!

چه شد که آن ارتش بیست هزار نفرى ، اکنون مانند موش هایى شده که از ترس به سوراخ خزیده و در دل زمین پنهان گشته اند؟!

مى اندیشد که فریاد بزند: «یا مَنْصُورُ اَمِتْ».

ادامه مطلب...




      

باسم ربّ العالمین

سلام

جای همه ی شما خالی، به اتفاق عده ای از نخبگان دانش آموزان اصفهان، چند روزی میهمان شهدای شلمچه بودیم؛ و تصمیم گرفتم گوشه ای از این سفر قشنگ را برای شما هم تعریف کنم تا از حال و هوای این روزهای یادمان های دفاع مقدس مطلّع بشید.

شاید بشه گفت که سالی چندین مرتبه به سفر راهیان نور میرم اما این یکی سفر، جزو بهترین سفرها بود؛ یه جورایی شهدا میهمانی خصوصی گرفته بودند...

وارد گلستان شهدای اصفهان که بشی، چند تا دانش آموز می بینی که هر کدامشون برای خودش پای مزار شهیدی خلوت کرده؛ چندنفری هم دور هم جمع شده، گل میگن و گل میشنون؛ عده ای هم مشغول پذیرایی و تدارک مقدمات سفر و...

و من هم به رسم همیشگی، اولین جایی که سراغ میگیرم، مزار شهدای گمنام است که به رسم ادب، از آنجا سلامی به مادرشان فاطمه زهرا سلام الله علیها میدم و...

وقت رفتن نزدیک شده و باید همه با هم سوار اتوبوس ولوی جوان سیر ایثار بشیم که مقصدش مناطق عملیاتی جنوب هست....

نمازجماعت را که در کنارشهدای گمنام اندیمشک خوندیم، به سمت پادگان شهید محمودوند اهواز حرکت کردیم..

و اینجا بوی شهدا به مشام میرسه؛ چقده بو نزدیکه؛ آره! 8 تکه پارچه سفید که چند تکه استخوان شهید و در خودشون جا دادند، توی معراج شهدا چشم نمایی میکنه که 7 تا از اونها مثل مادرشون فاطمه زهرا سلام اله علیها بی نام و نشون هستند و گویا فقط یکیشون نان داره که اون هم اسمی ازش پیدا نبود...

القصه: ما را باش همه به قصد زیارت اومده بودیم؛ اما در کمال ناباوری، قرار شد دانش آموزان لباس خاکی بپوشند و برن برای خادمی؛ خادم الشهداء...

یه عده فتح المبین و یه عده هم شلمچه؛ و قرعه برای من به نام شلمچه افتاد و شدم خادمِ خادم های منطقه شلمچه...

ادامه دارد






      

آی مژده مژده مژده

از هفته آینده، مطالب وی‍ژه نوجوانان مخصوص دانش آموزان و والدین محترمشون به روز خواهد شد

ضمنا شما میتونید سوالات خودتون رو در موارد مختلف (ویژه نوجوانی و بلوغ) در همین پست قرار بدید(از مدل هر چه میخواهد دل تنگت بگو) و اگر عمری باقی باشه، حداکثر 5روز بعدش جوابتون رو در صفحه ای جداگانه مبینویسم.






      

یکشنبه 14/7/92 مصادف با آخر ذی القعده 1434 هجری قمری

شهادت نهمین ستاره آسمان امامت و ولایت امام جواد علیه السلام

فرزند یکی یه دونه ی امام رضا علیه السلام

را به پیشگاه حضرت ولی عصر ارواحنا فداه و مومنین تسلیت و تعزیت عرض میکنم






      

یک وقتی که هنوز حسینیه ی شهدای گمنام طلائیه به صورت کنونی نبود، و با دیواری از حصیر ساخته شده بود، عکسی نصب شده بود که محتوایش، دو استخوان پا بود و یک جمجمه ی شهید

آن جا بود که دستنوشته ای از دختر خانمی به زیر آن عکس یادگار مانده بود: (ای سر و پا! من بی سر و پا کنار شما، خودم را کنار شما پیداکردم)

و این، حکایت بسیاری از آدمهایی از جنس من  و شماست که راه را از شهدا یادمیگیرند...

و این روزها، باز هم شهدا میهمان نوازی میکنند

آن ها میزبان نوجوانانی هستند که باید میز و نیمکت کلاس را رها کنندو پا به مقتل شهدا بگذارند تا بدانند درس خواندشان را مدیون که هستند...!!

و اگر شما نمیتوانی زائر آنها باشی، دو استخوان پا را در این عکس مشاهده میکنی که بعد از سالها، در پوتین مانده و برای من و تو حرف ها دارد....

میتوانی از همین جا تو نیز با آنها درد دل کنی...






      

از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند .
خانمی گوشی را برداشت.
مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ،
پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.
برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟
آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد.
گذشت .
روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست. در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد.
مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت.
عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند. گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد. گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده. نشان داد. استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت:
ببین!
ببین این مرد که می بینی پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش .
ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد.
من پدر دارم. این مرد پدر من است. نکند بخواهی به خاطر یتیمی ام با من ناسازگار باشی و تندی کنی...این مرد پدر من است. من بی کس و کار نیستم.
ببین ...






      

اکثر مردم چون با درجات نظامی آشنایی ندارند به هر افسر یا درجه داری می گویند: جناب سروان. پس کسی که به هر نظامی می گوید جناب سروان یا اصلا درجات نظامی را نمی شناسد و یا تفاوت بین آنها را درک نمی کند.
بعضی از دختر خانم ها و آقا پسر ها، به محض اینکه از کسی خوششان می آید، به هیجانشان درجه ی "عشق " می دهند . بدون اینکه به میزان و جنس آن علاقه و زمینه های آن علاقه مندی توجه کنند.
یک ستوان دو، برای رسیدن به سروانی 8 سال باید خدمت کند یعنی 4 سال تا ستوان یکمی واز آن درجه 4 سال تا سروان شدن؛ بیاید ،برود، بیاموزد و آزمون دهدو...

1علاقه هم مثل درجات نظامی سلسله مراتب دارد و از آشنایی شروع میشود و تا دوستی ،صمیمیت و عشق  ادامه پیدا میکند.
در اکثر موارد وقتی جوان (یا نوجوان) احساس می کند عاشق کسی شده ،در واقع فرصت یا زمینه انتخاب دیگری را نداشته و برای اولین بار با موقعیتی مواجه شده که اساسا عشق نبوده ، احساسی که با نگاه و برخورد اول معمولا به سادگی ایجاد می شود و اغلب پایدار نیست.

خیلی وقتها احساس نخستین برخورد ویژه
  با جنس مخالف با عناوینی چون آشنایی یا هر چیز دیگری چون با هیجانات دیگری همراه می شود ؛ مثل استرس، اضطراب و خجالت و البته هیجان جنسی و... حال غریبی را در فرد به وجود می آورد و جوان فورا آن حس و حال را جناب عشق لقب می دهد و دیگران را عاجز از درک عمق و ژرفای آن عاشقی میداند.

اشتباه دیگر این است که این هیجان زود گذر را با حالت دائمی عاشق بودن اشتباه میگیرند و بعد از مدت کوتاهی دلبستگی هیجان انگیزی که به وجود آمده به تدریج تحلیل می رود و کم کم اختلافات بروز می کند و سرانجام سرزنش های دو جانبه باقیمانده هیجانهای اولیه را از بین می برد و... هر یک تمام اهالی جنس مقابل را به بی وفایی وسست عهدی متهم میکنند که تمام دخترها بی وفایند یا تمام پسرها عهد شکن.

عشق محصول صمیمیت و صمیمیت محصول دوستی و دوستی محصول رفاقت و رفاقت  از اشتراکاتی مثل همسایگی، همکلاسی، همکاری وهم ... ناشی می شود (معمولا هر هم... منجر به رفاقت نمی شود و در همان حد می ماند و البته لزومی هم ندارد.) ونقطه شروع؛ آشنایی و شناخت است. بین درجه آشنایی تا عشق خیلی فاصله است.               

            در عشق حقیقی ورابطه ی با خدا نیز این چنین است.

 






      
قصه ی چهارشمع

                     به نام خدای زیبائی ها

داستان از اونجا شروع شد که چهار شمع در اتاقی به آرامی می سوختند و با هم گفتگو میکردند

http://upload7.ir/images/40420265497880779482.jpg

اولین شمع گفت: من (دوستی) هستم!

اما هیچکس نمی تواند مرا روشن نگاه دارد؛ و من ناگزیر خاموش خواهم شد

شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد تا خاموش گشت

http://upload7.ir/images/78683587264434606137.jpg

شمع دوم گفت: من (ایمان) هستم

ولی برای بعضی ها سست و ناپایدار هستم

در همین زمان، نسیمی وزید و آرام او را خاموش کرد

http://upload7.ir/images/19525000661355771398.jpg

شمع سوم آهی کشید و با اندوه، شروع به صحبت کرد:

من (عشق) هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم

مردم مرا کنار گذاشته و اهمیّتم را درک نمی کنند

آنها حتی فراموش میکنند که به نزدیکان خود عشق بورزند...

و بی درنگ از سوختن باز ایستاد

http://upload7.ir/images/74082929796324915531.jpg

در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد

چشمش به شمع های خاموش افتاد و گفت:

شما چرا نمی سوزید؟ مگر قرار نبود تا آخر روشن بمانید؟!!

ناگهان به گریه افتاد

http://upload7.ir/images/70563468094940309017.jpg

با گریه ی کودک، شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:

نگرن نباش! تا زمانی که شعله ی من خاموش نگردد، شمع های دیگر را روشن خواهم کرد

من(امید) هستم

http://upload7.ir/images/69137171329625945115.jpg

کودک با چشم هایی که از شادی می درخشید، شمع امید را در دست گرفت

... دوستی، ایمان و عشق را با امید شعله ور کرد

http://upload7.ir/images/98867647282298323480.jpg

 شمع امید زندگی شما هرگز خاموش نگردد

تا همیشه آکنده از " دوستی و ایمان و عشق " باشید

http://upload7.ir/images/50317947320073715788.jpg






      
<      1   2