ساعت امتحان بود. تنبلی و سستی در درس خواندن کار دستم داده بود، و اضطراب سرتا پای وجود را گرفته بود. چه کنم؟
کتاب درسی را در کشوی میز گذاشته و با ظرافت تمام آن را طوری قرار دادم که نه کسی متوجه شودو نه به هنگام استفاده از آن دچار مشکل شوم. لحظه ای احساس آرامش کردم . معلم وارد کلاس شد و برگه های سؤال را توزیع کرد ، همه آماده امتحان بودیم اما ناگهان او بچه های کلاس را غافلگیر کرد. آهسته آهسته سوی تخته سیاه رفت و آیه ای کوتاه و پر معنا را روی تابلو نوشت:
أَ لَم یَعلَم بِأَنَّ اللهَ یَری
سپس رو به ما کرد و تنها یک کلام گفت: آخرین نفر ورقه های امتحان را به دفتر بیاورد و تحویل من دهد.آنگاه پیش چشمان مبهوت ما از کلاس خارج شد.او خدا را به یا د ما آورد و خود رفت. حالت عجیبی به من دست داده بود.من که از امتحان چیزی بلد نبودن فقط در برگه ام نوشتم
آری یافتم که خدا مرا می بیند